به حرمت خالق خوب ترين قصه هاي دنيا: تنها مسير بازگشت به كودكي
روزنامه اعتماد
آبان ماه 1388
  [ PDF فایل ]  
     
 
البته كه اهل نوشته هاي نوستالژيك صرف نيستم. البته كه تكيه محض به حرمت و شيريني برخي خاطرات شخصي و تلاش براي عمومي كردن آنها را كوششي عبث و حتي منجر به خدشه دار كردن آن خاطره مي دانم. البته كه وقتي خاطره براي خود آدم عزيز است، نمي توان خصلت ها و مختصاتش را آن گونه كه لمس و تجربه و مشاهده و گوش خود آدم بهش چشانده و حافظه حسي-عاطفي ثبتش كرده، به ديگران منتقل كرد. ولي مگر مهدي آذريزدي و خاطره كتاب سترگ «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» تنها خاطره فردي من بوده كه براي ابراز اين شيفتگي و اندوه نوستالژيك دلپذير در خصوص آن، چنين محتاط و هراسان از تخريب بلنداي آن شده‌ام؟ چرا فكر مي‌كنم اين همه هنرمند و هنردوست و مخاطب ميانسال و جوان و نوجوان كه مي شناسم و مي دانم همان دلدادگي‌ها را با اين كتاب داشته‌اند كه من از سر گذرانده‌ام و در سر نگه داشته‌ام، ممكن است اين شيفتگي شخصي را لمس و حس نكنند؟
شايد دليل اصلي‌اش اين است كه مي‌دانم برخي از ويژگي هاي «قصه هاي خوب...» براي من، اين كه اين كتاب برايم چه بوده و چه‌ها كرده، به قدري منحصر به فرد است كه بازگويي‌اش نزد ديگران - حتي اگر درصدي از اين ديگران در ميان گروهي كه اين روزها در اندوه فقدان آذريزدي به سر مي‌بريم، همپالكي‌ام باشند- دور نيست كه عجيب يا افراطي يا اغراق‌آميز جلوه كند. مهم ترين دو نكته‌يي كه نه پيش از نگارش اين يادداشت بدانها اقرار كرده‌ام و نه از اين پس چنين خواهم كرد، اين است كه اولاً من از روز الفباخواندن در خانه تا دو سه سال بعد از شروع مدرسه در دوره دبستان، تمام آن تصور كلي واندكي فخرفروشانه خانواده‌ام را كه مي‌پنداشتند و مي‌گفتند امير عاشق كتاب خواندن است يا كتاب از دستش نمي‌افتد، مديون هفت جلد از هشت جلد «قصه‌هاي خوب...» كه تا آن سال‌ها منتشر شده بود، بودم؛ به اضافه كتاب عزيز ديگرم «ماهي سياه كوچولو» كه از لجاجت برسر نوستالژي همان چاپ قديمي به خصوص‌اش با جلد نارنجي و طرح سفيدرنگ روي آن، هرگز نسخه ديگري از آن را نگرفتم و به كتابخانه‌ام نيافزودم (حتي با وجود اين كه همان چاپ قديمي را هم در اثاث‌كشي‌هاي ملعون مرسوم، گم كردم!). و ثانياً در تمام اين سال‌ها، در هر صحبت شخصي و گپ دوستانه و افاضات حين تدريس و سخنراني و غيره، هربار از سه متن كهن و مهم «سندبادنامه» و «قابوسنامه» و «كليله و دمنه» نقلي آورده‌ام، بي برو برگرد، به آن چه از بارها خواندن جلدهاي مختلف «قصه‌هاي خوب...» در ذهنم مانده، بازمي‌گشته است! چون اين سه را هرگز در نسخه‌هاي اصلي نخوانده‌ام و بعيد مي‌دانم از نسل ما، افراد پرشماري به خلاف من باشند. بدينسان بود كه «قصه‌هاي خوب...» برايم نه فقط اولين كتاب باليني عمر، كه اساساً مهم‌ترين پيوند دهنده‌ام به فضاي ادبيات بود؛ و نيز اولين منبع اين همه قصه و نقل قول و حكايت و ديالوگ كه در زندگي‌ام از رمان‌ها و جوك‌ها و وقايع و مشاهدات اطراف و –بيش از همه، از- فيلم‌ها استخراج و بازگو مي‌كنم. اين دين كوچكي كه نيست، هيچ؛ شايد يكي از بزرگ‌ترين بدهكاري‌هايم در طول زندگي و مجاورت با هنر و ادبيات نيز باشد.
از سويي ديگر، با آن كه تعداد چاپ‌ها و نسخه‌هاي مختلف ديوان گرامي حافظ در كتابخانه‌ام مثل بسياري از شما، از هر كتاب ديگر بيشتر است، و با آن كه يكي از معدود دلايل خوشحالي‌ام از اين كه ايراني و فارسي‌زبان به دنيا آمده‌ام اين است كه حافظ را بدون ‌واسطه بي‌ربطي چون ترجمه مي‌خوانم، در عمرم هيچ كتابي را به تعداد دفعات «قصه‌هاي خوب...» خريداري نكرده‌ام و مطمئنم اين ركورد به دست هيچ كتاب ديگري هم شكسته نخواهد شد. چون در چند مقطع مشخص بچگي، نوجواني، بين نوجواني و تين‌ايجري (!)، خود دوره تين ايجري و دوبار هم بعد از آن، كل جلدهاي آن را برايم خريده‌اند يا از جايي به بعد، خود چنين كرده‌ام. با وسواس‌هاي گاه ابلهانه‌يي در حد انگشت نگذاشتن بر جلد و پشت جلد مجلاتي كه روكش يو.وي دارند، كتاب نگه‌دار بي‌دقتي نبوده‌ام و نيستم. ولي وقتي يادم مي‌آيد كه چند بار جلد يا صفحات «قصه‌هاي خوب...»ام پاره و از هم جدا شده و مجبور شده‌ام سري ديگري از آن را بگيرم، مطمئن مي‌شوم كه هيچ كتاب ديگري را تا اين ميزان و به اين دفعات، بعد از بازخواني‌هاي چند ده باره، كنار بالش‌ام نگذاشته‌ام؛ آن هم در تمامي مقاطع سني، از حدود بيست سال پيش تا كنون. و در اين ميان، البته همكاري‌هاي مشفقانه خواهر و برادرم در اين بازخواني‌هاي مشترك نيز بي‌اثر نبوده؛ دست كم در زودتر پاره شدن هر يك از مجموعه‌ جلدهاي كتاب! و البته خاطرات مشتركي كه اين روزها قدرش را خوب مي‌دانيم.
به همه هم‌غصه‌هاي اين چندروزه كه با درگذشت پيرمرد قصه‌گوي شيرين‌زبان، ياد هم‌قصه‌گي‌هاي قديم و مشترك‌مان افتاده‌اند و مي‌خواهند به سراغ كارتون‌هاي خاك گرفته توي قفسه‌هاي انباري بروند و مثلاً جلد «قصه‌هاي گلستان و ملستان» يا هر يك از باقي جلدها را كه زودتر به دست‌شان خورد، بيرون بياورند و به سبك حميد هامون كه در همان زيرزمين نم‌كشيده نشست و نوستالژي عكس‌هاي كودكي و مادر را با كف دست نوازش كرد، در همان انباري چند سطري بخوانند و تكه‌هايي از «كودك دانا» يا «پيرچنگي» يا «ريش عابد» يا «گداي اسپنددودكن» يا هر داستان ديگر را بازبخوانند و برش‌هايي از نقاشي‌هاي آن جلدهايي را كه كار فرشيد مثقالي است و براي من تا ابد درخشان‌ترين جلوه تصويرسازي كتاب كودك باقي خواهد ماند، باز ببينند، پيشنهاد مي‌كنم در كنار عزيز داشتن آن نسخه‌هاي قديمي كه خاطره سال‌هاي دور و نزديك را در برگ برگ خود حفظ كرده، دوره جديدي نيز به ياد راوي تازه‌رفته خوب‌ترين قصه‌هاي عمرمان به كتابخانه‌شان بيافزايند تا هم آن نسخه‌هاي قديمي در بازخواني‌ها آسيب بيشتر نبيند و هم كتابفروشي‌هاي معمولاً خلوت و خاموش اين شهر و ديار، از اين همه هجوم براي بازخريد يك كتاب ويژه كودكان توسط كساني كه ديگر سال‌هاست تنها زور مي‌زنند چيزكي از كودكي را در خود زنده نگه دارند، متحير و مشعوف شوند.
 
     
 
 
  بازیگری   تئاتر   گفتگو   گزارش   مقاله ها   نقد فیلم غیر ایرانی   نقد فیلم ایرانی  
 
صفحه اول
1370 . 1371 . 1372 . 1373 . 1374 . 1375 . 1376 . 1377 . 1378 . 1379 . 1380
1381 . 1382 . 1383 . 1384 . 1385 . 1386 . 1387 . 1388 . 1389 . 1390 . 1391 .1392 . 1393 . 1394 . 1395 . 1396 . 1397 . 1398 . 1399
 
  تماس   کارنامه   ترین ها   ورزش   دوبله   تک یادداشت ها   مجموعه یادداشت ها  
Copyright © 2012 Amir Pouria Inc. All rights reserved | Best View With 1024*768