خاطره ها و خاصیت های بد و خوب جام جهانی: این جام بی پدر و مادر زندگی ام
نشریه نگاه ورزشی
تیر ماه 1385
 
 
این یادداشت شخصی برای ویژه نامه جام جهانی 2006 آلمان مجله "نگاه ورزشی" به سردبیری مهدی سوفالی نوشته شد.
*
*
يك
ربط اصلي من به مطبوعات اين است كه درباره سينما مي‌نويسم؛ از حدود سال‌هاي 1370-71 و در مجله‌هاي فيلم و دنياي تصوير و غيره (اين قسمت غيره‌اش خيلي طولاني است؛ يعني تعداد مجلات و روزنامه‌هاي ديگر زياد است. ولي تعداد مطالبم در آنها چند ده بار كمتر از آن دويي است كه نام بردم). اما در كنار مهم‌ترين «ف» زندگي‌ام يعني فيلم ديدن، فوتبال هم «ف» خيلي مهمي بود؛ هميشه و حتي فارغ از سن و شرايط و ادعاهاي كاري و فكري و غيره راستش را بگويم، اين برايم عشقي قديمي‌تر از سينما هم بود. چهار سالم بود كه بابت رنگ قرمز پيراهن و يك برد 0-4 جلوي تيمي به اسم سرباز در جام باشگاه‌هاي تهران، شيفته پرسپوليس شدم و اين حس با همه فراز و فرودهاي اين سال‌ها، بيست و هشت سال است كه پابرجا مانده. علاقه به سينما طبعاً بعدتر آمد؛ وقتي كه «فكر»هاي مزاحم هم به احساس‌هاي خالص اضافه شده بود و به فاصله چهار سال، مرا از خواننده مجله‌اي كه سينما را با آن شناختم، به نويسنده ناشي آن تبديل كرد.
اينها را گفتم تا به اين برسم كه وقتي در 15 سالگي بابت نقدها و نوشته‌هاي ارسالي‌ات به باسابقه‌ترين مجله سينمايي تاريخ مطبوعات ايران، به همكاري دعوت شوي، موقعيتي درست مثل شخصيت ويليام ميلر خبرنگار 15 ساله عاشق موسيقي راك در فيلم درخشان "تقريباً مشهور" (ساخته كمرون كروو، محصول سال 2000) پيدا مي‌كني. مجبوري يك جاهايي سن‌ات را بيشتر از آن‌چه هست بگوييم؛ ادعاي انجام يك كارهايي را كه نكرده‌اي، مطرح كني؛ و از همه مهم‌تر اين كه نوعي «ملاحظات حرفه‌اي» را هم بي‌آن كه درست بداني چيست، در رفتار و گفتار رعايت كني تا تازه‌كاري‌ات در تركيب با كم سن و سالي، به عامل مضاعفي براي دست كم گرفته شدن بدل نشود. در اين شرايط و در فضايي كه تماشاگر حتي جدي سينما را هم بابت از بر نبودن اشعاري از راينر ماريا ريلكه و آياتي از انجيل متي و مرقس، از فيلم‌ها زيبا و «حس كردني» (و نه «فهميدني») تاركوفسكي مي‌ترساندند و مي‌تاراندند، ناچار مي‌شدي كه هر نوع گرايش غيرهنري و غيرروشنفكرانه‌ات را پنهان نگه داري. براي همين بود كه هر وقت من و حميدرضا صدر (كه شايد پيشگام اصلي ابراز علاقه به فوتبال در بين سينمايي‌نويس‌ها باشد) همديگر را در بازي‌هاي جمعه استاديوم امجديه مي‌ديديم. او به من تذكر مي‌داد و من ازش خواهش مي‌كردم كه فردايش، در شنبه‌هاي شلوغ دفتر ماهنامه فيلم كه انتلكتوئل‌ها و استادان و روتين‌نويس‌ها و تازه‌كارهايي مثل من، همه مي‌آمدند و جمع مي‌شدند، كسي نگويد كه آن يكي را در ورزشگاه ديده. متوجه هستيد كه؟ فوتبال ديدن در محفل روشنفكري، كسر شأن و نشانه لمپنيسم تلقي مي‌شد.
اين شرايط فقط دو سال دوام آورد. يا در واقع ما در آن اوضاع فقط دو سال توانستيم تاب بياوريم. سال 72 بود كه به اتفاق مجيد اسلامي، در همان مجله فيلم و با همراهي هوشنگ گلمكاني كه البته هنوز به تحولات جوان‌گرايانه اين سال‌هايش نرسيده بود و گرايش‌هاي فوتبالي‌اش را زياد بروز نمي‌داد؛ پرونده مفصلي درباره گزارش‌هاي ورزشي بسيار ضعيف تلويزيون در آن دوران كار كرديم و آن‌قدر از اسم‌ها و بازي‌ها و سوتي‌هاي مختلف، مثال آورديم كه براي همه مشخص شد چه‌قدر لمپن و ناروشنفكر و فوتبالي هستيم؛ و معلوم شد كه ساعت‌ها مي‌نشينيم و «دويدن 22 نفر را نگاه مي‌كنيم كه مي‌خواهند توپ را توي تور دروازه همديگر بكارند و آخرش هم پولش را آنها مي‌گيرند و حنجره پاره كردنش براي ما مي‌ماند». اين توصيف تمسخرآميزي است كه اغلب فوتبال‌نشناس‌ها دارند و آن را بارها توي سر بي‌عقل امثال ما مي‌كوبند.
از آن موقع، كم‌كم تابوها شكست. شلوغ‌كاري و هيجان‌زدگي اصلي را هم چند سال بعد امير قادري به راه انداخت و حالا ديگر نه تنها فوتبال دوستي براي اهل سينما كسر شأن نيست، بلكه بخش مهم و هميشگي و قابل توجهي از بحث‌ها و تحليل‌هايشان را شكل مي‌دهد و در همين ويژه‌نامه جهان فوتبال براي جام جهاني، خيلي دوستان ورزشي‌نويس من كه حاضر و فعال بوده‌اند، صبغه و سابقه سينمايي‌نويسي يا سينمادوستي هم دارند. هر چه باشد، بين آن دوراني كه مظهر گزارشگر ورزشي‌اش عباس بهروان بود و تعداد آفسايدهاي دو تيم را با تعداد گل‌هاي زده اشتباه مي‌گرفت و مي‌گفت تلويزيون ايتاليا نتيجه را برعكس درج كرده با دوران امروز كه ستاره گزارش و اطلاعات فوتبالي‌اش عادل فردوسي‌پور به روز و باهوش است، بايد هم چنين تفاوت‌هاي فرهنگي حيرت‌انگيزي وجود داشته باشد. حالا ديگر دو دوره است كه بدون تعارف و خودسانسوري، حتي درباره جام و بازي‌هايش مي نويسم و خجالت هم نمي‌كشم!
دو
اين اولين دوره‌اي است كه بي بودن مادر و پدرم، جام را دنبال مي‌كنم. جام پيش، جفت‌شان بودند. مادر گاهي با تعابيري مشابه همان جمله‌هاي توي گيومه يادداشت بالا غرهايي مي‌زد و گاهي كه سر و صدايمان از خواب‌هاي هميشگي بعد از ظهر نمي‌پرانديش، با مقاديري علاقه به علاقه‌هاي بچه‌هايش، مي‌پرسيد كه كدام تيم توانست و چند گل عقب و جلو است و غيره بعد هم كه بازيكني با خطا متوقف مي‌شد و زمين مي‌خورد و چند بار مي‌غلتيد و از درد به خودش مي‌پيچيد، مادر با حيرت و حرص خوردن‌هاي ويژه‌اش به صدا مي‌آمد كه آخر يعني چي؟ مي‌دوند و كتك مي‌خورند و آه و داد مي‌كشند كه چي بشود؟ مگر جان‌شان را از سر راه پيدا كرده‌اند؟! و پدر كه به عنوان مثال، از انگليس و استعمار كهن‌اش بيزار بود (خودش هميشه با اشاره به همين سلطه‌طلبي جهاني اولي‌شان اين بدبيني شخصي و سياسي را ابراز مي‌كرد). بابت همراهي با خواهر طرفدار انگليس من، اسم و اوضاع و امتيازات بازيكنان و تيم را به خاطر مي‌سپرد تا اين‌جا هم مثل باقي اوقات، سعي خودش را در دوستي كردن با ما بكند بعد هم به عادت ترك‌ناپذيرش، حتي در اوج بي‌نيازي نسبت به خواب، جلوي تلويزيون كه مي‌نشست گويي هيپنوتيزم مي‌شد و چرتش فقط با فريادهاي شادي يا عصبانيت ما در حال بازي ديدن پاره مي‌شد.
اين جام، با همه وقت و دقت و لذتي كه من برايش مي‌گذارم و او به من مي‌بخشد، هيچ‌كدام از اين تصويرها را ندارد و راستش را بخواهيد، اين‌كه مي‌خواهم بيشتر درباره‌اش بنويسم و تا آخرش اداي ورزشي‌نويس‌ها را دربياورم و قلم به دست، پا به پايش پيش بروم، تا اندازه‌اي به همين هدف است كه دست نيافتني شدن تصاوير خاطره‌هاي تكرارناپذيرم را گاهي از ياد ببرم و غرق خود بازي‌ها و هيجاناتش شوم. برگه پيش‌بيني‌هايي كه هر دوره براي همه مراحل جام درست مي‌كرديم، به دست من و برادر و خواهرم با كلي احتياط و محاسبه پر مي‌شد؛ ولي پدر خيلي سريع و احساسي و بي‌دردسر نظر مي‌داد و گاه در تقابل بين يك تيم قوي و يك تيم ضعيف، چنان نتايج پر گل و نجومي‌اي مي‌زد كه فقط در ليگ پر از 0-8 باشگاه‌هاي هلند شدني به نظر مي‌آمد. با اين وجود، ته دوره و با شمارش امتيازها، نمره پيش‌بيني‌اش دست‌كم از من يكي كه كلي ادعاي فوتبال‌شناسي داشتم و دارم، بالاتر مي‌شد. اين جام با همه حساسيت و هيجان ناشي از حضور همه تيم‌هاي محبوبم، اولين جامي است كه ديگر آن برگه پيش‌بيني خانوادگي را برايش نمي‌سازم.

سه
از سال 1982تا حالا، در اين شش دوره‌اي كه جام را با ثبت همه نتيجه‌ها و خاطره‌ها پي مي‌گيرم، يكي از مهم‌ترين اتفاقات زندگي شخصي‌ام با جلوه آشكاري در دل فوتبال و جام جهاني، توي ذهن و جلوي چشمم رژه مي‌رود. خود اتفاق، اصلاً رويداد خاصي نيست و براي همه در همين لحظه و قبل و بعدش، پيش آمده و مي‌آيد: بالا رفتن سن. ولي چون هميشه همه حرف‌هاي بزرگ‌ترها را در اين‌باره، شعارهاي پيرمردانه و پيرزنانه مي‌دانستم و چون هر جور اشاره به «قدر جوونيت رو بدون» و «چشم به هم بزني، اين سال‌ها تموم مي‌شه و يهو مي‌بيني ... ساله شدي» و غيره، به نظرم كليشه‌اي و نچسب و اغراق‌آميز بود، وقتي با اين جلوه‌اش در فوتبال مواجه شدم، حسابي سيلي خوردم و مبهوت ماندم و بعدتر خودم هم از همان حسرت‌هاي پيرمردانه خوردم. هنوز به آن‌جا نرسيده‌ام كه به بقيه و به‌خصوص به كوچك‌ترها هم از همان حرف‌هاي مربوط به قدر و قيمت جواني و اينها بزنم، ولي احتمال مي‌دهم تا يكي دو دوره بعدي جام، به اين مرحله هم برسم!
حالا اصل قضيه چيست؟ خيلي ساده از همان اول فوتبال‌دوستي و اوج چهار سال يك بارش كه موقع جام جهاني شكل مي‌گرفت. همواره بازيكنان بزرگ تيم‌هاي محبوب و غيرمحبوبم، همه از من بزرگ‌تر بودند. غول‌هايي بودند كه غير از تكنيك و توان ورزشي و شتاب و شهرت، حتي سن و سال‌شان هم دست نيافتني به چشم مي‌آمد و مي‌رفت بين جنبه‌هايي از وجود و حضورشان كه هيچ‌وقت بهش نمي‌رسيدم. بعد يكهو در دوره قبل و اين دوره كه در راه است، اتفاق هولناكي افتاد كه البته از قبل كاملاً قابل پيش‌بيني بود؛ ولي من ابله بهش فكر نكرده بودم. حالا كم‌كم همه بازيكنان بزرگ و بي‌بديل، از من كوچك‌تر بودند و اين، نشانه‌اي شخصي بود كه بالا رفتن سن را به واسطه‌اي كه خيلي تكان‌دهنده‌تر از نشانه‌هاي آشكار شناسنامه‌اي بود، توي فرق سرم مي‌كوفت. ممكن است هر كسي اين حس را به هزار و يك شكل و بهانه ديگر تجربه كرده باشد؛ ولي من از اين‌جا متوجه قضيه شدم كه ديدم «قهرمان»هايم از من كوچك‌ترند. مگر مي‌شود؟ قهرمان آدم، الگو و ايده‌آل آدم است، بايد بزرگ‌تر باشد تا شب‌ها و پيش از خواب،‌ به عظمت قهرماني‌هايش فكر كني و به اميد بازي بعدي و ظهور همه مهارت‌هاي خارق‌العاده‌اش، چشم روي هم بگذاري (يا تا صبح نگذاري و اين پهلو آن پهلو شوي!).
اين معضل را امسال بيش از همه درباره قهرمان اصلي‌ام دارم: فرانچسكو توتي، مردي كه وقتي از بستر مصدوميت برمي‌خيزد، يكهو كل 90 دقيقه را مي‌دود تا سرحال بيايد، بازيكني كه با تدريج و احتياط همان‌قدر بيگانه است كه با تواضع بيهوده و اداهاي مردم‌فريب فداكارانه، ستاره‌اي كه وقتي بي‌توپ و بي‌حركت هم ايستاده، به پيكره‌ها و تمثال‌هاي خدايان يونان باستان مي‌ماند، از من كوچك‌تر است؛ و در اوج شيفتگي و اميدي كه بهش دارم، اساسي‌ترين تغيير لذت‌هاي بعد از سي سالگي را هر لحظه به يادم مي‌آورد: اين كه موقع تجربه دلپذير هر كدام‌شان، يك بند به اين فكر مي‌كني كه چند بار ديگر مي‌تواني طعم‌شان را بچشي؟ چه‌قدر مانده؟ چند فيلم درخشان و تازه و با طراوت و بي‌مشابه ديگر، مثل آفتاب ابدي يك ذهن پاك (ميشل گوندري، 2004) براي كشف كردن؟ چند گروه راك ديگر كه مثل Cold Play بدون شبيه‌سازي بزرگان دهه هفتاد، قابليت كلاسيك شدن داشته باشند؟ چند دوست ديگر براي هم‌صحبت شدن درباره سينما و غم‌هاي دروني و اصالت‌هاي ساده انساني و فوتبال و زندگي و حرف‌هاي خاله‌زنكي؟ چند جام جهاني ديگر براي جدول نوشتن و ساعت پخش حفظ كردن و «تب‌سنج» به دست گرفتن تا لحظه شروعش؟ چند قهرمان بزرگ ديگر با سن و سال كوچك‌تر براي مشعوف شدن و حرص خوردن همزمان؟
 
 
 
  بازیگری   تئاتر   گفتگو   ?????   مقاله ها   نقد فیلم غیر ایرانی   نقد فیلم ایرانی  
 
???? ???
 
  تماس   کارنامه   ترین ها   ورزش   دوبله   تک یادداشت ها   مجموعه یادداشت ها  
Copyright 2012 Amir Pouria Inc. All rights reserved | Best View With 1024*768