پرسه زنی-3: تئاتر «آدامس خوانی» و به سلامت ماندن آقای کیارستمی بعد از جراحی ها
ماهنامه سینمایی فیلم
اردیبهشت ماه 1395
 
 
آدامس خوانی و آدامس نگاری: ملازم زندگی ها، عشق ها و حسرت ها
برپایۀ آن چه دیده ایم، تلقی ایرانی از پرفورمنس، اتفاقی صد در صد درک ناشدنی، فاقد تأثیر دراماتیک یا غیردراماتیک و حتی دور از تأثیر حسی و عاطفی بر مخاطب است. اما فرح سلطانی نقاش جوان و محمد رحمانیان درام پرداز باسابقه، نمونه ای خلاف این قاعدۀ عُرفی ایرانی ارائه کردند؛ آن هم در پرفورمنسی که پنج روز آخر دی ماه و پنج روز اول بهمن ماه پارسال، ترکیب عجیب و کمتر تجربه شده ای از نقاشی، اجرای موسیقی و تئاتر را به نمایش می گذاشت. البته این میان باید به ضلع سوم این مثلث یعنی امیر عظیمی آهنگساز پرفورمنس «آدامس خوانی» هم اشاره کرد. محور شکل گیری قطعات نمایشی رحمانیان و موسیقی/ترانه های متناسب با آنها، تابلوهای سلطانی بود که همگی با مکث بر پدیدۀ بسیار پرکاربرد آدامس و کاغذ/کاور آدامس های مختلف رایج در ایران، کار شده بود.
بدیهی است که نقد در عرصۀ هنرهای تجسمی، نه تخصص نگارنده است و نه قصد این یادداشت. ولی جنبه های اجتماعی، ثبت تاریخ معاصر و به خصوص آن بخشی از روابط و عادات و مناسبات میان مردم و جوانان جامعه که جایی ثبت نمی شود، در تابلوهای سلطانی جاری بود و دلیل ارجاع به این نمایشگاه در این جا، همین است: دوره هایی که در زندگی هر کودک یا تین ایجر ایرانی با چسباندن طرح رنگی پشت جلد آدامس معروف به «خرسی» بر روی پوست مچ دست یا بازو طی می شد. دوره ای که جمع آوری تک تک آن برگه های تاشده و دارای نقاشی و یک جمله/شعار عاشقانه در هر بستۀ آدامس Love is… یکی دو نسل از نوجوانان ایرانی را شبیه همدیگر کرد. دوره ای که همان طرح های سادۀ آدامس های Banana و Strawberry را روی جلد کلاسورها می چسباندند و با مشمع، روی آنها را به اصطلاح جلد می گرفتند تا کلاسورشان «خارجی» به چشم بیاید! دوره هایی که آدامس های «شیک» و «خروس نشان»، تقریباً تنها تولیدات داخلی این صنعت پررونق بودند و بی آن که پیشرفتی در کیفیت شان حاصل شود، همچنان تنها آدامس های ایرانی باقی ماندند و امروز فروش شان کم و بیش منسوخ یا دست کم در پایتخت و شهرهای بزرگ، بسیار محدود شده است. تمام این اتفاق ها همچون نماینده های هر دوره، در کارهای سلطانی بازتاب یافته اند. کار چندگانه ای که او در تابلوهای مختلف با تغییر آن دو سنج توی دست خرسی معروف آدامس خرسی کرده، به شکلی این کاراکتر کارتونی را در بلاتکلیفی نسبت به تغییر وضعیت مداوم اش در شرایط مختلف روزگار ما نشان می دهد. تابلویی که جوانان را در موقعیت حسرت های عشقی نشان می دهد و تداعی طرح های آدامس Love is… هم در آن مشهود است، زمینۀ اجرای قطعه ای نمایشی/موسیقایی می شود که در آن، اشکان خطیبی نقش جوانی با خاطرات عشقی از دست رفته را دارد. نامش با اشاره ای به تفاوت طبقاتی با دختر مهاجر، جواد است در برابر نازی؛ و ترانۀ حسرت هایش را می خواند. تابلوی دیگری که مثل اغلب کارهای سلطانی، بستری انتزاعی ولی عناصری به ظاهر رئال دارد، با زمینۀ طرح کاور بستۀ آدامس «شیک» که کنار هم قرار گرفته اند و دختری ایستاده را ترسیم کرده اند، او را در حالی به تصویر در می آوردند که لنگر یک کشتی بادبانی عظیم را به دست دارد. آن هم در حالی که آدامس های سازندۀ نگارۀ دخترک، رنگی و کشتی، سیاه و سفید است. این تابلو آن چنان به تداعی تصاویر متحرک و جاندار در ذهن مخاطب راه می یابد که انگار دارد آن برداشت های قالبی معمول نسبت به دخترانی که در زندگی و کار روزانه، گاه آدامس می جوند را با شوخ طبعی تصویر می کند. انگار این دختر که افسار آن کشتی را به دست دارد، نمونۀ همان هایی ست که بزرگ تر ها مدام به او آدامس نجویدن در کوی و برزن را تذکر می داده اند! در یکی از بخش های طنازانۀ کار رحمانیان نیز دختری (بهنوش طباطبایی) که در سال های پیش از انقلاب، عشق هنرپیشگی دارد، به واسطۀ همین آدامس خوردن/نخوردن، با برداشت هایی مواجه می شود و شاید به تدریج درمی یابد دور و برش چه خبر است.
می خواهم بگویم ابعاد اجتماعی آدامس نگاری سلطانی، فراتر از آن است که تنها به همان وجه نوستالژیک و همراهی آدامس های مختلف با دوره های مختلف معاصر، منحصر شود. در امتداد همین گستردگی برداشت های گوناگون است که تابلوهای او و خود موضوع آدامس، رحمانیان را به شکلی تاریخ نگارانه، به این سو برده که یکی از مهم ترین اتفاق های مرتبط با آدامس در این سه چهار دهۀ همه گیری اش در جامعۀ ما را هم ثبت کند؛ یعنی آدامس فروشی شاید اعتراضی آذر شیوا بازیگر مشهور و کم کار قدیمی در جلوی سینما کاپری تهران (بهمن کنونی) را؛ آن هم با ترانه ای که عملاً دارد ترانه سُرایی را در ابعاد حرفه ای، بین فعالیت های او تثبیت می کند. ترانه ای که می تواند پایان بندی هم تلخ و هم شیرینی بر این مرور کوتاه باشد: «ستاره ای گم شد، کبوتری پر زد/ یکی کلاکت رو، پلان آخر زد/ حالا تو تنهایی، خورد و خراب و مست/ یکی تو رو کات کرد، یکی صداتو بست/ سلطان قلبایی، جَوونی تا پیری/ اما مث درخت؛ ایستاده می میری/ تو فیلم «روسپی» که دِل ها رو می بردی/ با قائم مقامی؛ با بیک ایمان وردی/ من عاشقت بودم؛ درست مثل فردین/ با گریه می گفتی؛ همه تون نامردین/ تو جا موندی از نوبت اکران/ صدای عهدیه؛ میاد روی «پایان»/ کجای پاییزی؟ تو مهر بی پروا؟/ آبان پرلکنت؟ یا آذر شیوا؟».
تجربۀ ملتهب روزهای سخت کیارستمی: بالا بلند!
نخستین روزهای سال 95، دست کم تا آن جا که اندکی پیش از بیستم فروردین خبر خروج عباس کیارستمی از خواب مصنوعی و بازگشت او به تنفس طبیعی و رجعت تدریجی قوای جسمانی بعد از انجام اعمال جراحی رسید، از ملتهب ترین روزهای ممکن بود. نه بر آنها و نه بر احوال و کنار هم ایستادن ها در سکوت و گاهی گپ و لبخندهای امیدبخش به یکدیگر در لابی و محوطۀ سنگریزه ای بیرون بیمارستان، درنگ نمی کنم. ولی یادم است خود کیارستمی در وصف پیرزن بلندقامتی که نقش مادربزرگ طاهره لادانیان را در زیر درختان زیتون داشت گفته بود به نظرم می آمد باید بخشی از شعر «عقوبت» از مجموعۀ «شکفتن در مه» شاملو را برایش خواند؛ آن جا که می گوید: «بالابلند!/ بر جلوخان منظرم/ چون گردش اطلسی ابر/ قدم بردار». (علامت تعجب بعد از «بالابلند» به این جهت است که باید آن را همچون صدای دکلمه ای که از خود شاملو به جا مانده، با لحن خطاب قرار دادن خواند). به طرزی بی ربط و عجیب، در تمام ساعات فکر کردن به احوال او و بازیابی سلامتی اش و این که چه قدر دارد درد می کشد و غیره، این بخش از این شعر هم همچون نوعی زمینه/زیرمتن، در ذهنم بود؛ مدام و یکسره.
بدیهی است که قامت رشید، صدای باصلابت، کاریزما، هوش همیشگی که گهگاه در برخی همنسلان دور و نزدیک او به این میزان پا بر جا نمانده، حافظۀ مهیب، جزئیات نگری و جزئیات پردازی هم در خلق شان و هم حتی در درک جزئیاتی که دیگران می گویند یا می چینند، همه بر این که نمی توان چون اویی را در جایگاه ضعف تصور یا قبول کرد، اثر دارند. اما خود هنر و ربطش به زندگی، این پذیرش را ناممکن تر می کند: این که هنرمند چه تصویری از زندگی، از علم کردن آنتن تلویزیون برای تماشای بقیۀ مسابقات فوتبال جام جهانی 1990 ایتالیا در روز بعد از آن همه مرگ و نیستی بر اثر زلزلۀ سال 69 رودبارترسیم کرده بوده، این که به دنیا و آدم ها و عشق ها و روابط، چه نگاه طنازانه و شاداب و همواره سرزنده ای داشته و دارد. نمی توان خود هنرمند را همچون مثلاً سیاستمداری که استثنائاً محبوب باشد، یا همچون هر فعال هر عرصۀ دیگر که انسان بزرگی است، در جایگاه ضعف و تقلیل، تحمل کرد. چون هر گوشه از نگاهی که من و ما به همین زندگی و لذات و ناملایمات اش داریم، با ردی از تأثیر همین هنرمند و آثار و حرف هایش بر ذهن و ضمیرمان همراه است.
بگذارید مثالی بزنم که هم بی ربط و هم بعد از توضیحاتم، باربط جلوه می کند: یکی دو شب پیش از آن که کیارستمی بایستد و اندکی در بیمارستان محل مداوایش قدم بردارد، دوست همنسل و سینمافهم بنده حسین معززی نیا به اتفاق همسرش کوثر آوینی و دخترشان لیلا که لُپ ها و نگاه و بامزگی اش تعلق خاطر مرا به حسین در این سال ها بین سه تا پنج برابر کرده، در برنامۀ «خنداونه» رامبد جوان حاضر شدند. بی تعارف، به لحاظ شخصی و بر اساس احساس های درونی که کسی نمی تواند و نباید آدمی را بابت آنها متهم کند، پیش از ناخوشی و نقاهت و خوشبختانه بهبود کیارستمی، اخیرترین کسی که بیماری و پیوند خوشبختانه موفق مغز استخوان او از ناخوشی هر کس دیگری در جهان، دلواپس ترم کرده بود، حسین بود. آن شب که البته بهانۀ حرف زدن از شهید آوینی پدرهمسر او هم به دلایل پخش تصویر آنها از آنتن تلویزیون اضافه شده بود، کوثر آوینی و خود حسین دربارۀ سیدمرتضی حرف می زدند؛ که اغلب هم به دور از شعارهای باب طبع سازمان در این زمینه ها بود. همچنین حسین از بیماری و درمان و فکرهایی که برای امید بخشیدن به مبتلاهای مشابه خود سابق اش دارد، می گفت؛ و همزمان با تمام اینها، دخترشان لیلا به اصطلاح محاوره ای، داشت آتش می سوزاند. روی مبل/کاناپۀ آن دو وول می خورد؛ با بادکنک بازی می کرد؛ از جایش بلند می شد؛ توی بغل رامبد که او را برای کمی گشت و گذار و تفریح به آن سر استودیو برده بود هم چندان آرام نمی گرفت؛ و البته در تمام مدت به سبک خودش، نق و ناله ای در بین نبود و بامزگی و ملاحت، پیوسته برقرار می ماند. شیطنت هایش از روی کنجکاوی و سرحالی بود؛ نه از غریبی کردن یا از شباهت به آن چه به طور عام «بچۀ زر زرو» خطابش می کنیم.
واقعیت این بود که تمام حرف ها، چه در باب مهم ترین شهید عرصۀ فرهنگ و هنر و به ویژه سینما و چه در باب پشت سر گذاشتن سرطان، با حضور لیلا معززی نیا در قاب تصویر، به شکل شگفت انگیزی تلطیف می شد. داشتیم از این دو موضوع تأمل برانگیز می شنیدیم؛ اما حس ها طوری بود که انگار مثلاً صحبت دربارۀ فرق بین توپ های بازی یا لوازم التحریر محدود و دو سه شکلی دوران مدرسۀ من و حسین با شکل های بی شمار ِ در دسترس بچه های امروزی است! یعنی موضوعی که نهایت تلخی اش هم باز شیرین و شنیدنی است! به شما به عنوان خوانندۀ مجلات سینمایی که به هر حال مَحرم این نوع گپ هاست، این را هم در ِ گوشی می گویم که در وضعیت اختلاف جزئی و امیدوارم گذرایی با خانم و آقای معززی نیا بودم و هستم؛ و بدیهی بود که این، کوچک ترین تأثیری در تحسین نوع حضورشان جلوی دوربین نمی گذاشت.
فکرهایی که آدمی در فرآیند تماشای فیلم، برنامۀ تلویزیونی یا تئاتر، با خودش و در خودش دارد، هیچ جا ثبت نمی شوند. اصرارم در بسیاری نقدها این است که به آن فکرها و فرض ها و حتی احتمالاتی که در ذهن داریم و غلط از آب در می آید هم اشاره کنم تا «فرآیند تماشا» را جدی بگیریم. آن موقع، حین تماشای آن شب «خنداونه»، با خودم فکر کردم چرا این تصویر آشناست؟ چه طور ممکن است من همزمان با دیدن و شنیدن این تصویرها و حرف ها، حس کنم پیشتر هم از این فضا آن هم به واسطۀ حضور یک کودک خردسال و تپل، نمونه ای به خاطر دارم؟ می دانستم که دژاوو نیست. می دانستم که عینیت دارد. می دانستم که به آن باد ول دادن کودک چند ماهۀ برنامۀ «ماه عسل» دو سال پیش و خنده و واکنش درخشان احسان علیخانی نیز برنمی گردد. پرهیز علیخانی از روش صدا و سیمایی «غفلت» و «ما که چیزی نشنیدیم» و «ماشین لباسشویی رو خودت روشن می کنی» را بارها در جمع ها نقل و ستایش کرده بودم و دیگر این ماجرا جایی در ناخودآگاهم نمانده بود که حالا بخواهد پسزمینۀ ذهنیِ آشنایی را بسازد.
بالاخره در همان حال که لیلا ورجه وورجه های خفیف اش را همزمان با گپ و گفت ادامه می داد، یادم آمد. ماجرا به نقلی از زبان کیارستمی برمی گشت! زمانی در جمعی و جایی که خوب یادم است، برایم تعریف کرده بود که یک بار وقتی فرانسه بوده، تلویزیون مصاحبه ای با یک بازیگر بزرگ و مشهور فرانسوی (شاید فیلیپ نوآره؛ یا کسی از نسل او) نشان می داده که در طول آن، نوۀ خردسال بازیگر توی بغلش بوده و مدام می خواسته آن سرپوش بادگیر میکروفون را دست بزند یا بگیرد. سرپوشی که اغلب هم رنگی است و گاه رنگ های تندی مانند قرمز و نارنجی دارد؛ و طبیعی است که بچۀ کوچکی جلب رنگ آن یا گردی و قلمبگی اش بشود. اما برداشت کیارستمی از این اتفاق، کاملاً از جنس نگاه خود او به دنیا و آدم ها و حتی سینما بود: می گفت راحتی و یلگی این بچه و بی قیدی اش، در کنار وقاری که آن بازیگر سعی می کرد در گفت و گوی تلویزیونی حفظ کند، نشان می داد که بچه، از او بازیگر بسیار بهتری است!
رنج کسی که حتی روایات طنزآمیز و قصه گویی های تمام نشدنی اش از زندگی و آن چه دیده و آن جوری که دیده، چنین در ناخودآگاه آدمی نقش بسته و رسوب کرده، چگونه می تواند تحمل پذیر باشد؟ پس بار دیگر به همان شعر شاملو رجوع می کنم و باز می خوانم اش: بالا بلند...
پرسه در فضای مَجازی: اظهارنظرهای مشعشع
در این نوبت دوم گشت و گذار در نظرها/commentهای غریب مردم در صفحات فضای مَجازی که پای ثابت صفحۀ نه چندان ثابت «پرسه زنی» خواهد بود، این بار به دلیل انباشت فراوان نقد و نظرهای یک سطری و سرپایی همگان در وصف فیلم های ایرانی جشنوارۀ فجر بهمن ماه پارسال، حجم یادداشت هایی که برداشتم، به قدری زیاد بود که دیدم به واقع نمی توانم از میان آنها برجسته ترین ها را برگزینم؛ بس که همه مشعشع بودند و به تحولاتی عظیم در فضای نقد هنری می انجامیدند! اما بین صدهای نمونۀ اعجاب انگیز دیگر از نظرات پای عکس های مشاهیر سینما و هنر در اینستاگرام، می خواهم به دو نمونۀ مشخص بسنده کنم که به نظرم دومی تمام تعجب مان از موارد مختلف اولی را پاسخ می دهد.
چند ماه پیش، ترانه علیدوستی که به طور طبیعی گهگاه از برخی لحظه های بزرگ شدن دختر نمکین اش حنا در اینستاگرام عکس می گذارد، تصویری از پاهای کوچک و کپل او گذاشته بود که روی سرامیک ایستاده و کنارش یک ماهی تابۀ کوچک (اسباب بازی) است. توی آن، تکه ای سوهان با چند مغز پسته بر رویش. شرح عکس هم این است: «داشتم جمع و جور می کردم که متوجه شدم دخترم این غذا رو توی ماهیتابه ی کوچیکش درست کرده: استیک با پسته». بسیار روشن است که این عکس شخصی، با حس عاطفی ساده و قابل درک یک مادر، تفسیر و واکنش عجیب و غریبی برنمی تابد. ولی اینک این شما و این برخی از نظرات مرعوب کنندۀ مردم گرامی مان:
- چه پاهای زشتی داره. البته ببخشیدا
توضیح نگارنده: حنا متولد پاییز 92 است و زمان انتشار این عکس، دقیقاً دو سالش بوده. چه خوب که این دوست مان معتقد است در این سن می توان برای زیبایی یا زشتی شکل پا، معیاری پیدا کرد!
- دختری جوان: دلم یه حالی شد. از پسته بدم اومد
- خانمی که در پروفایل اش نوشته معلم امور تربیتی مدارس است و عکس او هم می تواند مؤید این شغل و شخصیت باشد: ای عزیز من. هنرمند زیبا و پای بند به هنر که در هر فیلمی بازی نمی کنه
- وای مگه بچه داره؟ اصلاً بهش نمی خوره.
- دخترم؟ تو خاطره من شما هنوز ترانه 15 سال دارید
- فالو پلیز
توضیح نگارنده: بی ربطی این کامنت ها به نظرم نیازی به توضیحی ندارد؛ جز این که آخری با وجود حقارت باریِ محض و بی حاصلی اش، تکرارشونده ترین عبارت در میان کامنت های کاربران ایرانی اینستاگرام به شمار می رود و می توانید با یک scroll ساده و کوتاه در هر گوشه ای از فضای این اپلیکیشن، روزی ده ها نمونۀ آن را ببینید.
- از بازیگر توانمندی چون شما همچین دختری هم بعید نیست
توضیح نگارنده: یعنی می فرمایند دختر هیچ آدم دیگری – اعم از هنرمند یا غیره- امکان ندارد چنین بازی ساده ای با ظرف و ظروف خودش و خوراکی های توی خانه بکند! انگار طفلکی ترانه علیدوستی پای عکس حنا چنین ادعایی کرده که ایشان به این شکل تأیید می فرمایند!
- سرامیک حاوی ماده رادیواکتیو به مقدار اندک می باشد که پابرهنه روش راه رفتن برای بدن مضر می باشد و سرطان زاست
توضیح نگارنده: تشکر دارم. روز خوبی داشته باشید.
مثال دوم به عکسی در صفحۀ بابک جهانبخش خوانندۀ موسیقی پاپ روز مربوط می شود. عکس سادۀ او و همسر یا نامزدش (چون شناخت دقیقی ندارم، این «یا» را به کار بردم). عکس، دور از ادعاها و محیط هایی است که فرض کنیم بتواند برای گروهی دچار فقر اقتصادی و بیشتر فقر فرهنگی، حسادت برانگیز باشد. با این همه، بعد از انبوهی کامنت های حاوی جلوه های همین حسادت و مقایسه و «از ما بهترون» تلقی کردن او، به کامنت دختر جوانی می رسیم که نوشته: «زنش چرا این جوریه؟ معتاده؟». پسر جوانی هم به او جواب داده که این چه طرز برخورد است و برای چه حکم صادر می کنید و دربارۀ زندگی و مناسبات شخصی آدم ها نظر می دهید؛ و ناگهان دختر جوان با ادبیاتی که نه این جا قابل نقل است و نه حتی در فحاشانه ترین کامنت های حاوی کرکری طرفداران تیم های فوتبال به چشم می خورد، زمین و زمان و جد و آباد و تمام بستگان و اعضای بدن آن پسر جوان را به هم می دوزد و تار و مار می کند و به فحشا می کشد. آکنده از ناسزاهایی با توصیف جزئیات شنیع و غیرقابل تصور به طور متوالی و بی آن که جوابی از پسر در کار باشد، بالای 20 کامنت می گذارد. به طور طبیعی، آدم دربارۀ خود این آدم و این که چگونه موجودی است و مشکل اش با دنیا و مافیها چیست، کنجکاو می شود. وقتی وارد پروفایل خود او می شوید، جمله ای زیر عکسش نقش بسته که منش انسانی او را به روشنی تشریح می کند:
«از خودتان انسانیت به یاد بگذارید تولید مثل را هر جانداری بلد است»!!
به گمانم خطاب چنین آدمی می تواند به والدین خودش با چنین یادگاری باشد؛ موافق نیستید؟






 
 
 

دانلود فایل پی دی اف

 
 
 
 
  بازیگری   تئاتر   گفتگو   ?????   مقاله ها   نقد فیلم غیر ایرانی   نقد فیلم ایرانی  
 
???? ???
1370 . 1371 . 1372 . 1373 . 1374 . 1375 . 1376 . 1377 . 1378 . 1379 . 1380
1381 . 1382 . 1383 . 1384 . 1385 . 1386 . 1387 . 1388 . 1389 . 1390 . 1391 . 1392 . 1393 . 1394 . 1395 . 1396 . 1397 . 1398 . 1399
 
  تماس   کارنامه   ترین ها   ورزش   دوبله   تک یادداشت ها   مجموعه یادداشت ها  
Copyright 2012 Amir Pouria Inc. All rights reserved | Best View With 1024*768